بالاخره منم حق دارم گاهی بی جهت گریه کنم . چون چرا که نه ؟ چشمای خودمه . و بعدشم حس خوبی بهم میده .
دلم برای قدیما تنگ شده . واسه وقتی که هنوز مدرسه میرفتم . دلم تنگ شده برم تو بغل الناز و همون حس قدیمی رو بهم بده . دلم تنگ شده مهسا برگرده سمتم و با چشمای پر از اشکای دلتنگی باهام حرف بزنه . پشتم خالیه انگار این روزا . اگه بیوفتم کی میگیرَتم ؟ اون صحنه تو آزمایشگاه شیمی که گریم گرفت و اومدن جلوم وایستادن که کسی نبینتم جلو چشمَمه . سرم تو بغل مهسا بود . حسشو هیچوقتِ هیچوقت فراموش نمیکنم .
آدمای کمی واقعا منو شناختن حق دارم از دوریشون ، از نبودنشون بترسم . دیگه توانشو ندارم که این راه قدیمی رو دوباره برم . همینا ، همین چنتا مال من باشن . کل زندگیم برام بسه .
درباره این سایت